مگر این اندوه و سنگینی دل مرا به نوشتن وادارد، به این که چند کلمه بنویسم تا مگر گریزی باشد از این آشفتگی از این اندوه که چند دقیقه مبهوتم می کند به سرخی غروب پشت برج های بلند و دلم را چنگ می زند.
این اندوه که صدای بلند تو را تاب نمی آورد و سردرد می شود، گردن درد می شود، پادرد می شود و کجاست که درد نکند از من زیر این سنگینی مانده بر دلم؟
دلتنگ می شوم صبح، بیهوده از تو دلگیر می شوم بعدازظهر درحالی که می دانم بی دلیل است و عصر می فهمم تنها دلم برایت تنگ شده و با خودم کلنجار می روم که باید به کارهایم برسم و از میان باد سردی که به باد زمستان می ماند می لرزم و عبور می کنم.
مگر اندوه به نوشتن وادارام کند و چه بد نوشتنی است و سکوت. کاش.
باز شب را می روم گوشه ای پیدا کنم، تو هم اینجا را نمی خوانی تا آنوقت، بعدش هم حالم خوب می شود لابد و همین زودی ها هم می بینمت. پس مشکلی نیست. بگذار این نوشته کوتاه هم این گوشه بماند تا مگر به سکوت کوچ کنم یا آرامشی فارغ از این دست رنج ها.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها