عُصَیفِیر



می‌گفتم که آخرش خوب است و اگر خوب نبود آخرش نیست.

و حالا روبرویت می‌نشینم، با تو حرف می‌زنم، در آغوشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گیرم و معجزه را لمس می‌کنم!

شروع فصل تازه‌ای از انسان بودن با یک پایان خوب؟

راستش کلمات بار این ماجرا را نمی‌کشند.


[برای ثبت در تاریخ: ۲۴ اسفند۹۷ به هم دیگر بله گفتیم و ۱۰ فروردین ۹۸ یک دفتر چند صفحه‌ای را آنقدر امضا کردیم که خودکار من از رنگ افتاد! و حالا ما، چیزی فراتر از من و تو، شروع شده‌ایم: شیرین‌ترین ماجرای تازه‌ی دنیا!]

[تمام پیش‌نویس‌ها منتشر شدند]

[راستی باز بنویسم حضرت دلبر؟]


+راستش دلم برایت یک ذره شده دلبرجان.



به آسمان» برو گنجشکک درخت چنار


[راستش اینطوری است، متاسفانه همینطوری است. داشتم پست ها را می دیدم که چشمم به این خورد و متاسفانه اینطوریست. حس نوستالژی همینطوری است، رفتن سراغ گذشته، آلبوم ها، نوشته ها. متاسفانه همینطوری است.]


به قرار این شب‌ها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر می‌شود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم می‌گذارم و زیرلب حرف‌هایی می‌زنم بی‌هدف. اشک حلقه می‌شود توی کاسه چشم هام اما نمی‌افتد، همانجا پرده می‌شود برای دیدن.

به قرار این شب‌ها قدم می‌زنم و فکر میکنم که این درد را می‌شود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه. خدا؟ جواب نمی‌دهد که. گفتگو با یک موجود ساکت می‌دانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم می‌گیرد باز.

کاش از ابتدا اینها را می‌نوشتم، مثلا یک دفترچه ای چیزی! اما خب برای چه؟ به چه کارم می‌آید؟ این رنج که حالا می‌برم به چه کار نوشتن می‌آید؟ همان بهتر که ننوشتم.

کسی درک می‌کند راستی؟ کسی این رنج را درک خواهد کرد؟ آیا این رنج پوچ و بیفایده است؟ باز بغض میکنم به قرار این شب ها، همان بهتر که ننوشتم.


[به قرار این شب ها، پیش نویسش می‌کنم]


می‌گفتم که آخرش خوب است و اگر خوب نبود آخرش نیست.

و حالا روبرویت می‌نشینم، با تو حرف می‌زنم، در آغوشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گیرم و معجزه را لمس می‌کنم!

شروع فصل تازه‌ای از انسان بودن با یک پایان خوب؟

راستش کلمات بار این ماجرا را نمی‌کشند.


[برای ثبت در تاریخ: ۲۴ اسفند۹۷ به هم دیگر بله گفتیم و ۱۰ فروردین ۹۸ یک دفتر چند صفحه‌ای را آنقدر امضا کردیم که خودکار من از رنگ افتاد! و حالا ما، چیزی فراتر از من و تو، شروع شده‌ایم: شیرین‌ترین ماجرای تازه‌ی دنیا!]

[تمام پیش‌نویس‌ها منتشر شدند]

[راستی باز بنویسم حضرت دلبر؟]


+راستش دلم برایت.



از کلیشه‌های عاشقانه نفرت دارم، از این پارادایمی که معشوق های تویشان کاغذی‌اند و عاشق‌ها موجوداتی پلاستیکی که فقط ناله‌ می‌کنند از فراقی که اگر وصال شوند نمی‌دانند چه کارش کنند!
من از کلیشه ها متنفرم هرچند گاهی احمقانه ناخودآگاهم را محصور میانشان دیده‌ام، اما هیچ وقت برایم قابل تصور نیست کلیشه شدن، آن هم کلیشه شدن در روزگار مسخره و کپسولی ما!
عشق برای من تعریفش خود تویی، از کلیشه‌ها متنفرم! زیر نور ماه دراز می‌کشم این شب‌ها و چارچوب‌های خودم را می‌سازم. چارچوب‌هایی که یک سمتش می‌شود خنده‌های زیبای تو یک‌سرش من که دوستت دارم و این خود زندگی است، چیزی که قرار نیست تکرار بشود و ما مسیر خودمان را می‌سازیم فارغ از کلیشه‌ها.
و فارغ از این همه حرف‌ها، چقدر دلم برایت تنگ شده زیر نور ماه و نسیم خنک سحرهای تهران.

[جای عاشق بگذار مومن، چه توفیری می‌کند؟]

دقیقا همینطور است و مگر چقدر زندگی به ما فرصت می دهد که بخواهیم عاقل باشیم، عاقبت اندیشی کنیم و با ژستی مسلط تصمیمات محکم بگیریم؟
ما نیاز داریم به دیوانگی، به دوست داشتن، به بلیطی که ما را ببرد هزار کیلومتر آنورتر و معشوقی که منتظر است، این یعنی باید، و بایدها را باید هست کرد.
پس از دیوانگی نترس، معشوق شجاع من باش، همانطور که هستی، همانطور که من سعی می کنم عاشقی ترسو نباشم که چیزی مگر نفرت انگیزتر از یک عاشق ترسو داریم؟
بخندیم دیوانگی را دوست داشته باشیم. نگران شویم از دیوانگی ها و باز بخندیم. شرمندگی مرا از اینکه برنامه ات را به هم ریختم ببین و ذوق من را از اینکه توی یک روز گرم اردیبهشت دیدمت که داری به سمتم می دوی را هم یادت بیاید.
راستی کدامشان بیشتر به خاطرمان می ماند؟
من می گویم هر دو را باید یادمان باشد تا وقتی خاطرمان آمد که یک و سه چهارم روز را با هم بودیم بدون آن که کسی بفهمد و تو امتحان داشتی و کلی کلاس، بخندیم و خوشحال باشیم که چقدر دیوانه بوده ایم!

بعد از یک شبانه روز پر از تنش و دلتنگی، حالا باز اینجا نشسته ام. روی این تراس کوچک و خنک، تنهای تنهای تنها. از خودم می پرسم امروز چندبار قلبم تا مرز انفجار رفت؟ چند بار خواستم بدون توجه به تمام دلتنگیم به تو بگویم دلتنگم و همین؟ چند بار دوست داشتم همه چیز را رها کنم و بگردم پی یک جای خلوت برای ساکت بودن و سر در گریبان کردن؟ چند بار به خودم گفتم این ها همه بیهوده است و بیخیال باش و باز چند دقیقه بعد خودم را مقابل قلب کبودم دیدم؟
حالا اما اینجا نشسته ام، نسیم خنک شب های پیش نمی وزد، صداهای همهمه مانندی مخلوط با صدای ماشین های خیابان مجاور به گوش می رسد و من فکر می کنم توصیف این ها چه فایده دارد؟
حالا اینجا نشسته ام، بعد از یک روز تنهایی عمیق و حس کردن چیزی که گویا خود انسان است، تنها و غریب، درست مثل همان وقت که به زمین آمد.
حالا اینجا نشسته ام و تلاش می کنم کم کم غم را از صدام جدا کنم [انگار کن که آدوبی ادیشن را باز کنم و سعی کنم به شکل مبتدیانه نویزهای صدام را بگیرم.]
حالا اینجا نشسته ام و خوشحالم که سحر بیدارت می کنم، صدایت را می شنوم بی آن که صدای حالایم را بشنوی.
چه حرف عجیبی، حالا اینجا نشسته ام، تنهای تنها و خوشحالم!

[این پست عمیقا قابلیت پیش نویس شدن داشت یا نوشته شدن در دفترچه ای که خوانده نمی شود. ولی نمی دانم چرا باز مرض وبلاگ نویسی گرفته ام.]
[مثل روزهای تابستان پارسال، داستان کوتاهی را با پس زمینه پیانوی امبینت می‌خوانم و فکر می‌کنم به کوتاهی و کوتاه بودن.]

مگر این اندوه و سنگینی دل مرا به نوشتن وادارد، به این که چند کلمه بنویسم تا مگر گریزی باشد از این آشفتگی از این اندوه که چند دقیقه مبهوتم می کند به سرخی غروب پشت برج های بلند و دلم را چنگ می زند.
این اندوه که صدای بلند تو را تاب نمی آورد و سردرد می شود، گردن درد می شود، پادرد می شود و کجاست که درد نکند از من زیر این سنگینی مانده بر دلم؟
دلتنگ می شوم صبح، بیهوده از تو دلگیر می شوم بعدازظهر درحالی که می دانم بی دلیل است و عصر می فهمم تنها دلم برایت تنگ شده و با خودم کلنجار می روم که باید به کارهایم برسم و از میان باد سردی که به باد زمستان می ماند می لرزم و عبور می کنم.
مگر اندوه به نوشتن وادارام کند و چه بد نوشتنی است و سکوت. کاش.
باز شب را می روم گوشه ای پیدا کنم، تو هم اینجا را نمی خوانی تا آنوقت، بعدش هم حالم خوب می شود لابد و همین زودی ها هم می بینمت. پس مشکلی نیست. بگذار این نوشته کوتاه هم این گوشه بماند تا مگر به سکوت کوچ کنم یا آرامشی فارغ از این دست رنج ها.

نیمه داستان، صفحه ۶۴.
همان تار مویی که لابلای داستان خواندن برایت، غنیمت گرفتم و لای کتاب گذاشته بودم دلم را لرزاند و آیا اینکه دلم را لرزاند، تعبیر درستی است وقتی جای ادامه دادن داستان حالا دراز کشیده‌ام توی تراس و نشسته‌ام به خیال؟

در برابر احساس ناگوار تنهایی، ضعف، دلتنگی، عصبانیت، بی‌صبری و هزار احساس دیگر که آنقدر در هم رفته اند که نمی‌شود برایشان اسم گذاشت، من صبور نیستم و نبوده‌ام انگار همواره پی تو گشته ام تا شاید بیایی و با جادو.
می‌گویی اما کاری از من ساخته نیست، راست می‌گویی! صادقانه و شفاف.
اما من.
بهتر است کمتر شام بخورم، شب ها را بخوابم، از شبکه‌های اجتماعی کمتر استفاده کنم، م کنم و سر خودم را شلوغ کنم تا این احساسات مجال بروز نداشته باشند یا کارهای دیگر.
دلگیرم اما حالا مثل خیلی از شب‌های دیگر، خیلی زیاد و کاش می‌شد چنین وقتی کسی بود، تو بودی و جای رفتن، چند دقیقه می‌ماندی و سعی می‌کردی که به من ثابت کنی احساس بیهوده تنهاییم چیزی جز وهم نیست، می‌گفتی که درستش می‌کنیم، که.
چقدر ضعیفم! سوی دیگر ماجرا این است که باید به تنهایی عادت کرد و پذیرفتش، شاید حرف‌ آن‌ها صادق است که می‌گویند انسان اصالتا موجودی تنهاست، من چه چیز را باور کنم؟ باور ما واقعیت ماست.

به شکل احمقانه‌ای بلیط‌های هواپیما را چک می‌کنم، زیاد می‌خوابم، کاری که فورس ماژور باشد برای انجام دادن ندارم و فقط انتظار می‌کشم.

شب ها بیدارم، تا صبح، بلکه بیشتر، نزدیک به ظهر می‌خوابم تا عصر، عصر بیدار میشم و با سردرد سعی می‌کنم به کار مشغول شوم. دلم از گرسنگی ضعف می‌رود و اعصابم هم ضعیف شده و با عصبانیت عینک را به چشم می‌زنم، از چشم بر می‌دارم و تحمل می‌کنم.

خوابم می‌آید و منتظر می‌مانم. دلم مچاله میشود و کم کم.

داستان غم انگیزی است.


خوابیده خیلی نرم و آروم و زیر نور چراغ تراس صورتش برق می‌زنه. گاهی انگشتای دست راستش که از پتو بیرون اومده ت میخوره که اگه اونم نبود نگرانش می‌شدم از بس آروم و بی‌حرکنه. من حالا بیشتر از نیم ساعته اینطور بالای سرش نشستم و خیره نگاش می‌کنم و دلم ضعف میره و خدا رو شکر می‌کنم.

عجب آرامش غریبی اول صبحی اینجا حاکم شده!


می‌گوید: آخرش تنها می‌شوی، هرکسی همراه باشد یا رهایت می‌کند، یا دنیا آنقدر بی‌رحم هست که هرچقدر هم او باوفا، از تو بگیردش. بردارهام کجان، همسرم، فرزندهام؟ می‌بینی، نهایتش می‌فهمی همه‌اش بازی است تا تو را بیازمایند وگرنه باید قبول کنیم همه چیز گذراست اینجا».

حاجی‌بابا، پنجاه و خورده‌ای سن دارد و کم کم پیر شده. حاجی بابا می‌گوید با همان لهجه‌ که می‌خواهد جلوی من بپوشاندش.


+چه شب دلگیری است امشب.


شادیش با غم، خنده‌اش با گریه، راحتش با رنج، زندگی‌اش با مرگ، وصالش با فراق.
اینجا هر چیز با ضدش ممزوج است.
و من از شیشه ماشین به دشت خیره‌ام و فکر می‌کنم به فاصله‌ای که با هربار چرخیدن چرخ این پراید فکسنی دارد بین ما زیاد می‌شود.


دلم سکوت و آرامش می‌خواد و متاسفانه دور و بریا توقع دارن من یه آدم سر حال پر حرف باشم، بیرون بیام، بشینم توی پارک، تخمه بشکنم, بخندم و.

حتی اگر تو هم مذمتم کنی و حتی اگر من همون بشم که این ها می‌خوان، یا حتی اگر تو هم همین رو از من بخوای، من از اینطور شدن متنفرم!


از دوشنبه عصر که هواپیما توی فرودگاه اهواز نشست، تا جمعه ظهر که با پرواز ساعت ۱۰ و پنجاه دقیقه از همان فرودگاه به تهران برگشتم روزهایی بر من گذشت شبیه به رویا و اگر میخواهی بدانی چرا، پست های سال پیش همین وبلاگ را بخوان.

من با هم بیرون رفتیم، بستنی خوردیم، فلافل‌هایمان را توی لشگر آباد پر کردیم، خندیدیم. ما زندگی کردیم و زندگی چیز بود که من پیش از این روزها تصوری از آن نداشتم.

و من حس می‌کنم هنوز هم ممکن است از خواب بیدار شوم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها